آزادی باید برای تفکر باشد
کسی که فکر نمی کند در قفسی که زندگی می کند
احساس آزادی می کند.
م.مسکوت
احساس این روزای من شبیه آن قرآنی ست که سوخت و دم برنیاورد.
احساس این روزای من شبیه کلاغ داستان کودکی ام شده که هنوز به خانه اش نرسیده است.
احساس این روزای من شبیه انتظار باران از ابری سفید است.
شبیه فرار من از مرگ
شبیه آسمان خراش فقر
و شبیه حس بودن به جای هستن.
و شبیه گریه های جدایی قبل سلام آشنایی
و...
می گوید و می رقصد قلم
نباید قلم ازدست کسی افتادن
ای قلم از آزادی ننویس
خود اسیر سر انگشتانی
شاید که کمی فرامُش کاری
آنچه گویی ، ننمایی
ظاهرت پیداست بسی ریا داری
آنچه گویی ننمایی
آن یکی شاعری بود در ترس شعار
آن یکی عاشقی بود در فکر وصال
آن دنیای سهراب کو؟
آن کوکو ، آن سیب سرخ زندگی
آن ریحان و فهش خام کودکی
خسته ام خسته
دارم جان میدهم شاید
جان به آسمان می دهم شاید
در پنجره ی جانم خدا پیداست
در اطراف من
قحطی خداست شاید
خدایم را به جهان میدهم شاید
اولین ورودی خوب جهنم شده ام شاید
آه...!
در آتش نادانی خود سوختم
سوختم ...
لبخند که میزنی پیدایش می شود
آنچه که مدت ها بود در درونم گم گشته بود ...